میدانی ماگادان چگونه جایی است؟
آنچنان جایی است که در آن ۹۹ نفر میگریستند و فقط یکنفر میخندید. او هم دیوانه بود! در ماگادان زندانیان هرگز پیر نمیشوند…
درود سلام، در این ویدیو به یکی دیگر از شگفتیهای ساخت دست یک حکومت تمامیت خواه میپردازم،
مروری است بر کتاب مجمع الجزایر گولاگ اثر خارق العاده ای الکساندر سولژنیستین.
تا انتها همراهم باشید و نظراتتون را حتما بنویسید.
چگونگی فروپاشی یک اپوزیسیون سلطنت طلب و از بین بردن پادشاهی خواهان
https://youtu.be/zS7pdXAG6TU
همه ما تا حدودی اعتقاد داریم قرن بیستم یک بازه زمانی بود که انسانها توحش و قصاوت رو معنی کردند، جنگ جهانی اول و دوم، هلوکاست، بمب اتم، نسل کشی های گسترده... وقتی تاریخ این دوره را ورق میزنیم بعضی از قسمت هاش شوکه کننده است، مثل کوره های آدم سوزی هیتلر در اروپا، قربانیان سیاست های مائو(رهبر کمونیست چین)، جنایات خِمِرهای سُرخ در کامبوج، یا استالین در شوروی...؛
این آقای سولژنیستین یکی از زندانیان گولاگ بود و از معدود کسانی که تونست خودش و نوشته هاش رو ازون جهنم نجات بده و در نهایت این نوشته ها به سه جلد ۷۰۰ صفحه ای و پس چند بار چاپ ویرایش و تلخیص یک کتاب ۵۰۰ صفحه ای به شدت تکان دهنده و عمیق -بسیار عمیق- تبدیل شد که میشه گفت یکی از بزرگترین آثار ادبی - تحلیلی - تاریخی دنیاست و البته کلی جایزه هم درو کرده. کلمه گولاگ خلاصه شده "اداره مرکزی اردوگاه های تنبیهی" هست که به خاطر پراکنده بودن این اردوگاه ها نه فقط در این کتاب، بلکه در
در سیستم اداری شوروی هم به دید جزیره ها و کل سیستم رو مجمع الجزایر صدا میزدند.
گولاگ به دستور مستقیم لنین در ۱۹۱۸ تشکیل شد و هدفش هم انجام اقدامات شدید و قاطع برای برقراری نظم عنوان میشد، و پیامش این بود که "از فدراسیون شوروی با جداکردن دشمنان طبقه ای در اردوگاه های کار اجباری محافظت کنید"، هیچ آمار دقیقی از ورودی و خروجی این گولاگ ها وجود نداره که مستقیما بشه بهش استناد کرد ولی چیزی که براساس مدارک موجود بعد از فروپاشی شوروی میدونیم اینه که ۱۸ میلیون نفر دستگیر و به این اردوگاه ها فرستاده شدند و طبیعتا حتی یک نفر هم آزاد نشد تا پیش از فروپاشی شوروی! در خوشبینانه ترین و کمترین حالت بیشتر از یک میلیون و ششصد هزار نفر در مدت زندگی در گولاگ ها جان خودشون رو از دست دادند و همه مطمئن هستیم که آمار مرگ و میر خیلی بیشتر از این حرفاست، بنا به گزارشی فقط سه و نیم میلیون مفقود وجود داره که خوب فکر نمیکنم خیلی سخت باشه حدس زدن سرنوشت این مفقودین؛ سولژنیستین میگه اگه شما روی نقشه شوروی که به دیوار نصب شده به ازاء هر گولاگ یه سنجاق بزارید، فارغ از اندازه کوچیک یا بزرگی سنجاق ها، وقتی از دور به این نقشه نگاه کنید یک ترس خاص و یک شوک عجیبی از حجم و گستردگی ابعاد این جنایت سراغتون میاد. بازار گولاگ ها بعد از جنگ جهانی دوم حسابی داغ شد، دقیقا زمانی که جنگ تموم شده بود و شوروی مونده بود با کلی بدهی و خرابی ناشی از جنگ، دیگه نه پولی برای بازسازی بود و نه حتی هدفی؛ نویسنده از این دید که نگاه میکنه نتیجه میگیره اردوگاه های کار اجباری برای زندانی ها تو اون شرایط منطقی و حتی لازم بوده، اما چیزی که قبل از این کتاب کمتر بهش پرداخته شده بود این بود که آدمها چجوری سر از گولاگ در میاوردن. سولژنیستین اینجوری توضیح میده که یک لیستی وجود داشت تو هر مرکز و یک قطاری که هر هفته به مقصد یکی ازین گولاگ ها حرکت میکرد، صحبت صحبت تامین نیروی کار بود در حقیقت، و نه برقراری سیستم عدالت! حالا اینکه یه بچه شش ساله که تخم مرغ دزدیده، و یا کل ساکنان یک روستا که به مدت یک هفته در محاصره آلمان ها بودند تکان دهنده است، صدها نفر از ساکنان یک روستا سر از گولاگ درآوردند فقط به دلیل اینکه در محاصره دشمن بودند و "احتمالا" تحت تاثیر تبلیغات دشمن قرار گرفتند! اینجور هم نبود که یه عده رو بگیرند و ببرند گولاگ، همه ساکنین روستااز مردوزن ونوزاد و سالخورده همگی به مقصد گولاگ حرکت میکردند. این نکته ای بود که گولاگ ها رو از بقیه جنایات بشر متمایز میکنه، "شما برای محکوم شدن نیازی به دلیل و یا مدرک نداشتید، این لیست باید پر میشد و اون قطار راه میفتاد" از طرف دیگه استفاده از نیروی کار زندانی مزایایی هم برای سیستم داشت، مثلا اینکه دولت دیگه نباید حقوقی پرداخت میکرد و یا نگران مسکن و بهداشت اونا می بود، نهایتا این میشد که زندانی میمرد، "خوب بمیره!" قطار های بعدی توی راه بودند. حالا برگردیم به عقب تر ببینیم اصلا چجوری آدما سر از گولاگ ها در میاوردند؟
راه ورود به این گولاگ ها از طریق "بازداشت شدن" بود (البته برای امثال من و شما، اونا که کارمند و کادر بودن داستان هاشون فرق داشت ولی معمولا اونها هم انگشت اتهامی سمتشون بود که سعی شده بود دور از محیط نظامی و اداری حزب کمونیسم قرار بگیرند)، و اکثر آدمهایی که توی گولاگ بودن داستانشون با دستگیر شدن شروع میشد، اولین عکس العمل کسی که جمله "ایست! تو بازداشتی"
رو میشنوه مطرح شدن این سوال توی ذهنش هست: "من؟ چرا من؟ مگه چیکار کردم؟" با اینکه این سوال میلیون ها بار توسط میلیون ها نفر پرسیده میشد اون روزها اما هیچ جوابی براش وجود نداشت! یهویی شما رو از خانه و خانواده و یا محل کار یا حتی توی خیابون بازداشت میکردند و ازون لحظه شما وارد دنیای دیگری می شدین، یک چیزی شبیه به یک "امید واهی" وجود داشت که آدما با خودشون تکرار میکردن که : "احتمالا یک اشتباهی شده، من که کار خلافی نکردم، بزودی همه چی عوض میشه و این روزها تموم میشه"، اما در حقیقت هیچ اشتباهی رخ نداده بود و حتی تصور یک نفر به واقعیت بدل نشد؛ قدیمی تر ها ورودی های جدید رو نصیحت میکردند و ازشون میخواستند که شرایط جدید رو بپذیرند و قبولش کنند و باهاش کنار بیان! ولی خوب آدمهایی وجود داشتند که تا لحظه مرگ درد آورشان مدام تکرار میکردند که قربانی یک اشتباه بودند. شبیه به سیستم فعلی اطلاعاتی رژیم فعلی ایران، یک شبکه پیچیده و تودرتو برای دستگیری و بعضا تخلیه اطلاعات از طریق شکنجه وجود داشت که وظیفه این دستگیری ها رو به عهده داشتند، اصطلاحا به این شبکه "ارگان" و ارگانها میگفتند که ما هم در فارسی استفاده میکنیم، اعضای این ارگان ها میتوانستند هر شکل و شمایلی داشته باشند، مثلا در قالب یک معلم مدرسه، یک راننده تاکسی، یک کشاورز یا مبلغ مذهبی ... نکته ای که وجود داشت این بود شما با قطعیت نمیتونستی تشخیص بدی آیا این آقا یا خانوم فلانی عضوی از ارگان هست یا نه، و حتی همینکه سعی میکردی در این زمینه کنجکاوی کنی جرم شما به اندازه ای سنگین بود که سر از گولاگ ها در بیاری، به همین راحتی!
سولژنیستین به طعنه میگه این قسمت بازداشت کردن آدما توسط ارگان ها یکی از هنر ها و خلاقانه ترین قسمت های تاریخ شوروی هست که واقعا جوری براش برنامه ریزی میشد که جاهایی مثل یک تئاتر یا سکانس فیلم شما رو بازی میدادند؛ نظامی هایی بودند که از خط مقدم بهشون گفته شده بود برگردید مقر فرماندهی چون قراره ترفیع بگیرید، یا اینکه شما به یک مهمونی دعوت میشدید و یا بعد از یک تصادف ساختگی بجای بیمارستان سر از گولاگ در میاوردن آدما.
ارگانها برای بازداشت نیازی به دلیل نداشتند، اول بازداشت میکردند و بعدا در اتاق های شکنجه و یا دادگاه های نمایشی پرونده خود به خود تکمیل میشد، یک گزارشی بود که یک آقایی رو بازداشت کرده بودند به جرم فعالیت مذهبی، داستان ازین قرار بود که معلم فرزند این آقا احساس کرده بود بچه یک پیش زمینه ای از آموزه های مذهبی داره، طبق قانون اگه اثبات میشد شخص تبلیغات مذهبی انجام میده ده سال گولاگ در انتظارش بود، حتی اگه برای بچه خودش یک داستان مذهبی موقع خواب تعریف کرده باشه؛ این آقا رو میبرند تو مرکز و ازش بازجویی میکنن که چی یاد دادی به بچه؟! که از آقا نه، و از بازجو بله خلاصه این آقا محکوم میشه به جرم "خودداری از اقرار حقیقت" به ۱۵ سال کار اجباری در گولاگ. تبلیغات مذهبی جرمش ۱۰ سال کار اجباری بوده طبق قانون؛ ولی خوب میشه تصور کرد هیچ استاندار و قانونی واقعا وجود نداشته و اون لیست، و اون قطار باید به حد نصاب میرسید. طبق قانون استالین هر نوع فعالیت مذهبی جرم سیاسی داشت، و حتی آدمهایی که صرفا واسه خودشون مذهبی بودند مجرم محسوب میشدند، و این دسته اتهامات واقعا جرم های سنگینی بود، البته همه داستان این نبود، اگه شما یه کشاورز ساده بودی و امسال محصول بیشتری نسبت به سال قبل درو میکردی و مثلا همسایه شما از سر حسودی شما رو می فروخت میفتادی توی دردسر، و باید تو ارگان جواب میدادی چجوری محصول بیشتر داری، نکنه مالیات کمتر دادی و یا تلاش میکنی سرمایه دار بشی؟! لازم به ذکر است که همینکه شما تصمیم می گرفتی پولدار بشی خودش یه جرم تلقی میشه توکمونیسم و لنین نامه!
غیر از کشاورزه، آدمهای دیگه هم مجرم محسوب میشدند، مثلا متفکر ها، نویسنده های مستقل، کسانی که احساس میشد پول یا طلا جایی قایم کردند (حتی اگه حقیقت نداشت) و یا کسانی که تصور میشد رادیو غیر قانونی دارند و ...، مورد داشتیم پسر بچه شش ساله به جرم تخم مرغ دزدی به گولاگ فرستاده شده بود! سولژنیستین یه جایی تو کتابش داستان یک خانوم رو میگه که رفته تو یک ارگان گفته آقا این همسایه ما رو گرفتید چند روزه، و یک بچه نوزاد داره این بنده خدا که توی خونه تنها مونده و کسی نیست غذا بهش بده یا عوضش کنه، بهش میگن منتظر باشید یکی رو
رو بفرستیم باهاتون مورد رو بررسی کنه، این خانوم چند ساعتی میشینه و نهایتا خودش رو هم بازداشت میکنن، چند بار گفتم "اون لیست، اون عدد باید کامل میشد" مهم نیست چه کسی و با چه جرمی.
سیستم گزینش و آموزش این ارگان ها هم در نوع خودش جالب و منحصر به فرد بود، جوری که این کلاه آبی ها که توی این سیستم بودند اگه ذره ای وجدان و رحم و مروت در وجودشان بود بهرحال یک جای این مراحل گزینش حذف میشدند، میشه تصور کرد یه محیط سورئالی واسه خودشون ساخته بودند توی این ارگان ها. سولژنیستین توی این مجموعه نمیاد آمار بده و گزارش بنویسه، ایشون سعی میکنه از دریچه دید این بازداشت شده ها و محکومین به قضیه نگاه کنه، داستان دستگیری و بازداشت خودش رو هم که تعریف میکنه از جنس همین فریاد هاست، آدم با خوندن این کتاب حس میکنه، نویسنده در سرتاسر کتاب داره زار میزنه و ضجه میزنه اما خالی نمیشه؛ خیلی ها سعی کردند ازین داستان گولاگ های شوروی یه چیزی در بیارن که عمق فاجعه رو به خواننده منتقل کنه اما هیچ کدوم مثل سولژنیستین موفق نبود، یک ایرانی هم داشتیم که کتابی نوشت در این مورد، آقای عطاءالله صفوی از اعضای سازمان جوانان حزب توده که به گفته خودش از استبداد پهلوی از ایران به کشور برادر شوروی فرار میکنه وباکوله باری از آمال و آرزوهای زیبا با چند نفردیگه وارد شوروی میشه نهایتا چند هفته بعد سر از گولاگ در میاره. سولژنیستین حرف جالبی میزنه، میگه کارل مارکس که طول عمرش دست به بیل نزده بود نشست و مطالبی نوشت که جامعه ادبی اون روز قبولش کرد، و پس از اون لنین اون رو به عنوان ابزار برداشت و جهان رو گند کشید! سولژنیستین یک جایی از کتابش میگه سربازهایی که از دست آلمان ها جون سالم بدرد میبردند، و بعضا برای مدتی به عنوان قهرمان جنگ شناخته میشدند رو میشد توی کمپ های گولاگ دید، تصور اینکه آدمها چجوری از عرش به فرش می رسیدند واقعا برای ما مشکله، در نظر بگیرید افسر ارتش سرخ که سالها با انگیزه و رشادت از جونش مایه گذاشته الان کنار آتیش داره استخون اسب مرده رو سق میزنه و سعی میکنه شپش های روی یقه کتش رو با کمک دود آتیش از بین ببره، بعد از مدتها آب و غذای کافی نخوردن، همزمان که زیر چشم به دوستان و همرزمان خودش نگاه میکنه با خودش پچ پچ میکنه که: "نباید الان از حال برم، نمیخوام توسط این آدما خورده بشم، باید تا وعده غذایی فردا طاقت بیارم..."؛ تصور این صحنه شوکه کننده است. شیوه ساخت و اداره این کمپ ها هیچ روند استانداردی نداشت، یهویی قطار وسط بیابون نگه میداشت و زندانی ها رو پیاده میکردند و یه تابلو میزدن به درخت با این مضمون "کمپ شماره فلان، آغاز ساخت فلان" یکی یه دونه بیل هم میدادن دست زندانی که آقا شروع کن! اول یه سرپناه واسه نگهبانان و مسئولین کمپ بعدش هم یه چیزی مثل خوابگاه برای خودتون بسازید، شروع کار با کمترین امکانات و بلافاصله بعد از یک سفر که بیشتر شبیه یک کابوس چند هفته ای بود. همون طور که همه میدونیم شوروی بزرگترین کشور زمان خودش بود و مسافرت های ریلی بعضا تا ۱۰ روز هم طول میکشید، معمولا این واگن ها رو تا خرخره پر آدم میکردن، جوری که خیلی از ضعیف ها و قد کوتاه ها به مقصد نمیرسیدن و تو همون راه تلف میشدن؛ اینجوری هم نبود که جا نداشته باشه قطار، این تزریق درد و ترس و نا امیدی بود که با هدف و منظور انجام میشد. خوب خوش شانس ها این وسط به کمپی منتقل میشدن که قبلا ساخت و سازش تموم شده بود و الان یه چیزی شبیه به خوابگاه و آشپزخونه هم داشت و اگه خیلی خوش شانس بودن یه تخت، یه مقدار لباس از زندانی قبلی که مرده بود و اینا جاش رو گرفته بودن بهشون میرسید، به تازه وارد ها معمولا اون اول غذای گرم (که شامل آب جوش و یه دونه سیب زمینی یا هویج هم داخلش بود) می دادند که سیستم بدنی اینا دچار شوک و سوء تغذیه نشه و از پا بیفتن و نتونن کار کنن، به مرور جیره شون کمتر و کمتر میشد تا جایی که یه جیره آرد فقط داشتند که باید برف آب میکردند و قاطی میکردند و این میشد دو وعده غذای روزانه. در گولاگ غذا نقش حیاتی داشت، اگه غذای شما رو کسی میدزدید، یا اینکه کار رو تموم نمیکردید و غذایی بهتون نمی رسید باید صبر میکردید تا توزیع جیره غذایی روز بعد، و عملا به صورت ناخواسته زندانیها وارد فرایندی میشدند که تهش مرگ بود، غذای کمتر، کار کمتر، غذای کمتر و... نهایتا تمام. سولژنیستین نمیخواد برای ما داستان تعریف کنه، اون توی یکی از مصاحبه هاش که ازش پرسیده بودند چرا اونجا اعتراضی نکردی به وضع موجود اینجوری جواب میده: "شما شرایط اون زمان رو درک نمی کنید، اصلا اهمیت نداشت شما چقدر داد بزنید، حتی دوستانتون و بقیه زندانی ها هم اهمیتی نمیدادند،واقعا همه در گیر بازی زنده ماندن بودند"
در نهایت این نویسنده همزمان که بیل دستش بود و زمین رو خراش میداد، جمله های کتاب "مجمع الجزایر گولاگ" رو توی ذهنش آماده و پرداخت میکرده، قطعا اینجوری نبوده که به عنوان نویسنده یه اتاق و کلی کاغذ سفید در اختیارش بزارن و ازش بخوان به کار خودش برسه، نه ! این آقا بعد از چاپ اول گفت : "تمام هدف من زنده ماندن بود، و میدونستم اگه
بتونم زنده بمونم صدای اون فریادی که هیچ وقت توی کمپ سر ندادم رو به گوش میلیون ها نفر خواهم رساند"، و موفق هم شد. بعد از سالها به روسیه برمیگرده و قسمت هایی از کتابش با کلی حذفیات در مدارس تدریس میشه و بخاطر این اثر شگفت انگیز جوایز و موقعیت خاصی پیدا میکنه.
خب این ویدیو هم به پایان رسید، امیدوارم استفاده کرده باشید و مفید باشه براتون، اگر کتاب مجمع الجزایر گولاگ رو تا به حال مطالعه نکردید، پیشنهاد میکنم که تهیه کنید و بخوانید. همچنین اگر به مطالبی اینچنینی علاقه دارید به روی این ویدیوها که بهتون پیشنهاد شده بزنید و تماشا کنید. در هر جای دنیا که هستید شاد و تندرست و حقجو باشید. تا درودی دیگر بدرود.
====
00:00 میدانی ماگادان چگونه جایی است؟
01:11 توحش و بی رحمی معنای جدید قرن بیستم
02:15 گولاگ چیست؟ چه کسی گولاک را ساخت؟
03:20 تعداد تلفات گولاگ
04:11 دلایل ایجاد گولاگ
05:05 ماجراهای مجمع الجزایر گولاگ
06:15 چرا مردم به گولاگ فرستاده میشدن؟
12:10 مجمع الجزایر گولاگ سولژنیتسین، جزای همراهی با مردم
12:49 طیبی فر: تربیت نیروهایی که بدون واهمه دست روی ماشه داشته باشند
13:58 عطا الله صفوی ایرانی حاضر در گولاگ
14:45 وضعیت مردم در گولاگ
17:53 چرا اعتراض نکردید؟
====
instagram: https://www.instagram.com/hami4ir/
Twitter: https://twitter.com/IrHamid
Facebook: https://www.facebook.com/hamidg/
Clubhouse:
https://www.clubhouse.com/@hami.nami?utm_medium=ch_profile&utm_campaign=5aC-ylKM5EuWBXp4M0HeqA-192156
Reddit: reddit.com/user/RevelationsC/
کلمات کاربردی»
Revelations Team,کتاب مجمع الجزایر گولاگ اثر خارق العاده ای الکساندر سولژنیستین,میدانی ماگادان چگونه جایی است؟,توحش و بی رحمی معنای جدید قرن بیستم,گولاگ چیست؟,چه کسی گولاک را ساخت؟,تعداد تلفات گولاگ,دلایل ایجاد گولاگ,کتاب the gulag archipelago,ماجراهای مجمع الجزایر گولاگ,چرا مردم به گولاگ فرستاده میشدن؟,طیبی فر: تربیت نیروهایی که بدون واهمه دست روی ماشه داشته باشند,عطا الله صفوی ایرانی حاضر در گولاگ,چرا اعتراض نکردید؟,وضعیت مردم در گولاگ,گولاگ به دستور مستقیم لنین
#RevelationsC
#زندگی_در_شوروی #مجمع_الجزایر_گولاگ #االکساندرسولژنیتسین #خمرهای_سرخ #عطاالله_صفوی #کارکمتر_غذای_کمتر #ارتش_سرخ #لنین_نامه #کلاه_آبی_ها #وجدان_و_رحم #نویسنده_های_مستقل #پولدار_شدن #آموزه_های_مذهبی #تاریخ_شوروی
نظرات
ارسال یک نظر