خواب دیدم که بیدارم
همی خفته و هوشیارم
گهی تشنه ز شوق یار
گه خروشان همچو باران
خواب دیدم که بارانم، فرو افتاده از دریا نهان گشته درون
ابر
خواب دیدم که آن قطرهم با اشتیاق هبوط، به روی برگ افتادم
من آن قطره، کوچک و خرد
خرامیده به روی گل
دلم از عطر او خرسند، دلم در آمال او خوشرنگ
من از دریا بودم لیکن، درون دیگری زیستم
عهد خود را گم کرده به بوی خوش دل بسته، فراموشم شد آن وسعت
نوای موسیقی آمد، مطرب یاغیم آمد
هوش برد از گل باغم، بار دیگر افتادم
زمین جز خاک، نصیبم نیست
دریا و گل رفتن، ولی من همچنان شادم
همان دریا، همان آزاد، همان عرش و همان ابرم
من آن صوت سحرگاهم که گل را آشفته میسازم
درون هستی آدم، من آن جان شیرینم
همان فرو رفته درون خاک
همان پایان بی پایان
***
حامی
نظرات
ارسال یک نظر